زبانحال امام باقر علیه السلام
مـنــم که دل به غــم و درد آشنــا دارم به دیــده جــام می نــاب نـیــنــوا دارم به سینه وسعت صحـرای کــربلا دارم همیشه در همه جــا روضـۀ منــا دارم منم که بانی این روضه های پُر شورم تمــام عمـر، ســروری نکرد مسرورم کسی که باطن هر روضه را خبر دارد کسی که گلشنی از لاله بر جگـر دارد کسی که خــاطـرۀ وادی خــطــر دارد ز روز واقــعـه هفتــاد و دو اثــر دارد منم که سجــدۀ سجّــاد دیــده در شعــله حــرارت غــم جانـان چشیده در شعله منــم که داغ یتــیـمان مجــتــبـی دیــدم شهــادت هــمــۀ آل مصـطــفــی دیــدم به زیــر ســمّ ستــور آیـت خــدا دیــدم به کوفه هیبت فــریاد مــرتضی دیــدم به صحنه، شاهد اجـساد عــاریات منم بــلا کـشـیــدۀ نســوات بــارزات منــم کسی که دید امــام زمــان در آتش بود کـسی که عـمّــۀ او بـاعث نجـاتش بود کسی که تشنه وصد چشمۀ فراتش بود کسی که کـرب و بلا قــلّـۀ حیـاتش بود به چار ساله غمــم برتر از چهل ساله که دیــده؟ گــریۀ پنجــاه سـاله بی ناله هرآنکه از کــرمم کــربلا نمی خـواهد ز آل فــاطــمه دفع بــلا نمی خــواهــد ز خوان نعمت علـمم صلا نمی خواهد بهـشت، غیــر دل مبتــلا نمی خــواهد من آنچه خاطره دارم ز کربلاست و بس روایت هنــر عشق، نــیـنواست و بس بیا که بــاقــرم و کــاشف هُـمــومم من همــاره پشت و پنــاه بشر، عمومم من به علــم غـیـب شکــافـنـدۀ علــومم من بیا که با خبـر از گــردش نجــومـم من به مــدرسم همه تـازه دروس می بینی هزار بـوعـلی و شیــخ طوس می بینی بگیر دست تـوسّل، تو را نظــر از من بســاز هـمّت دانش، به دل اثــر از من مرو به دامن بیگانگــان، ظفــر از من فقاهت از من و طب از من و هنر از من بیــا کــه بــاقــر اعــلام اولــیــاء منــم به علــم و حلم، معلّــم به انبــیـاء منــم |